پارسال شازده پسر اولین بار مدرسه رفتن را تجربه کرد بعد از کلی ایستادن توی حیاط و برنامه های حوصله سر بر سرصف با صف داخل رفتند و ما بعد از اتمام همه صفها رفتیم داخل .خیلی نگران این نبودم که کجا رفت و کلاس را چطور پیدا کرد و...خودش راهش را پرسیده و پیدا کرده بود اما..بعد از خداحافظی که برگشتم نشستم توی ماشین و او انجا ماند بغض کردم...چشمهایم پر اشک شد ..دلم ریخت..نه که باز نگران زمین خوردن وتغذیه و ...باشم واقعیت این بود که از اینکه وارد جامعه شده بود خوشحال نبودم..او پاک و معصوم بود و من میدانستم که تازه این ابتدای رو به رو شدن با گرگها، بداخلاقی ها، عقده ها، دروغها و فریبهاست..بچه ۵-۶ ساله برای رو به رو شدن با اینها زیادی کوچک است ..نیست؟؟
+ برای بار شونصدم تصمیم دارم تند تند و حداقل هفته ای یکبار وبلاگ را اپ کنم.حتی اگر کسی نخواند!باشد که اول مهر ما را در رتق و فتق امور وبلاگ داری به نظمی برساند!!ربطش؟؟: دوساعت زودتر بیدارشدن اجباری!
++ آیسان جان اگر باز هم گذرت یکروز به اینجا افتاد یک خبر از خودت بده مادر!! کجایی چه میکنی؟؟
+++ ایضا فریما جان!
غرقه در دریا...برچسب : نویسنده : mqarghea بازدید : 81